دنیای شیرین عسل مامان و بابا

یه هفته سخت

1393/2/9 12:45
نویسنده : مامان ساناز
579 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم تو این مدتی که نبودم تا مطالب جدید بنویسم حالم خوب نبود

این هفته سخت اینجوری شروع شد

روز سه شنبه 26م از اداره که دراومدم دلدردای بدی داشتم.رفته بودم آرایشگاه که نتونستم بشینم.سریع زنگ زدم به بابایی اومد دنبالم و رفتیم خونه.یکم استراحت کردم و بهتر شدم.ولی از جام که بلند شدم باز دلدردام شروع شد.ولی چون دکترم صبحها هست مجبور شدیم تا صبح صبر کنیم.صبح نتونستم برم اداره و رفتیم دکتر.خانوم دکتره سونو انجام داد و گفت که سالمی و مشکلی نداری.ولی گفتش باید استراحت کنی و یه داروهایی نوشت تا مواظبت باشه که از دل مامان تکون نخوری

خلاصه خیلی ناراحت و نگران برگشتیم خونه

قراربود فرداش با داداشمینا بریم خوی خونه مامانمینا.جمعه هم عروسی دوستم بود.ولی دکترم ماشین رو ممنوع کرد برام.خلاصه رفتم خونه و کامل استراحت کردم.تو این چندروز مامان بزرگ فریده هم خیلی مراقبمون بود.همینجا ازش خیلی خیلی ممنونم.بابایی هم خیلی هوامونو داشت

تو این مدت خیلی سخت گذشت بهم.ولی فقط به این فکرمیکردم که این سختیا فدای یه تار موی قندعسلم.تا اینکه روز سه شنبه رفتیم دکتر و از سلامتیت خیالمون راحت شد.خدایا شکرت

اینا همه ی سختیا نبود.

مامانم سه شنبه اومد خونمون تا مراقبم باشه.ولی نموند و فرداش رفت.مامانم با مقدمه چینی گفت که داداشم جلوی خونشون پاش پیچ خورده افتاده دستش شکسته.خیلی خیلی ناراحت شدم.ولی همش تو دلم نگران بودم.حس میکردم اتفاق دیگه ای براش افتاده بمن نمیگن.ولی هرچی گفتم راستشو بگین مامانم گفت واقعیت همینه

یه چند روزی همینجوری بود ولی حس خواهرونه بهم میگفت قضیه چیز دیگه ایه.تا اینکه دوروز پیش واقعیت رو فهمیدم

داداشمینا اونروز که داشتن میرفتن خوی تو راه تصادف کرده بودن.ولی خدا خیلی رحم کرده که طوریشون نشده بود.خیلی ناراحت شدم وقتی واقعیتو فهمیدم.کلی گریه کردم

ولی به مصلحت خدا ایمان اوردم.یعنی مصلحت خدا بود که من اونروز با داداشمینا نرم.وگرنه معلوم نبودخدایی نکرده چه بلایی سرمون میومد

خدا جون بخاطر همه چی ممنونم ازت

پسندها (2)

نظرات (10)

لیلا
8 اردیبهشت 93 17:12
سلام عزیزم خدا بد نده.اتفاق بدی که برا داداشت اینا نیوفتاده.خیلی ناراحت شدم.نگران نی نی هم نباش .ایشالله به سلامتی میاد تو بغلت .عزیزممممممم
مامان ساناز
پاسخ
سلام عزیز.دستش شکسته سرشم زخمی شده.اما بخاطر وضعیتم هنوز نتونستم برم ببینمش
ايدا
8 اردیبهشت 93 17:58
سلام ساني جون خيلي ناراحت شدم واسه روزاي سختي كه داشتي و تصادف داداشت اينا اما خداروشكر كه بخير گذشته و تو هم خوبي ني ني هم خوبه موظب خودت باش بوس بوس
مامان ساناز
پاسخ
سلام آیداجون خیلی ممنون که بهم سرزدی اره خداروشکر بخیر گذشته
رویا
9 اردیبهشت 93 12:01
خدا رو شکر که خیر گذشتهخوبه که رد پای خدا تو همه اتفاقات زندگیمون هست خدایا شکرت
مامان ساناز
پاسخ
اره واقعا خدا خیلی دوسمون داشته
وحیده
10 اردیبهشت 93 14:13
سلام ساناز جان خوشحالم که خودت و نی نی ات و خانواده ات سالمید.اون شب که از حرم آقا امام رضا بهت پیام دادم و گفتی که استراحت مطلقی شدی خیلی ناراحت شدم.کلی برای سلامتیتون دعا کردم.امیدوارم این آخرین سختی در دوران بارداریت باشه. بیشتر مواظب خودت باش.
مامان ساناز
پاسخ
سلام عزیزم.خیلی ممنون عزیز.لطف کردی.اتفاقا وقتی پیام دادی خیلی خوشحال شدم و دلم آروم شد
*heliya joon*
16 اردیبهشت 93 10:04
خداروشکر که تو نبودی تو ماشین الهی اونا هم زودتر خوب بشن حالا وضعشون چطوره ؟؟خوبن اتفاق جدی ای که نیفتاده؟؟
میترا
30 اردیبهشت 93 21:06
عزیزم خدارو شکر که اتفاقی برای داداشت نیافتاده مراقب خودت ونینیت باش
یک خاله=مهسا
1 مرداد 93 5:13
سلام.خدا بد نده اونوقت اتفاق خاصی نیفتاده؟؟؟؟ من هرروز میام واز این به بعد کلی نظر میدم. دوس دارم زمان زودی سپری شه تا عکسای خوشملک رو برامون بزارین.من طرفداروپروپاقرصتون هستم.
مامان ساناز
پاسخ
سلام عزیزم لطف داری.الان بهترم.یعنی خوب خوبم.روحیه ازدست رفتمو دوباره بدست آوردم.دیگه نمیتونم مطالب رو بذارم.یعنی بیشتر دوست دارم عکسای نی نی رو بذارم تا مطالبش
مامان سمیه
3 مرداد 93 14:24
کجایی پس ساناز؟
آرش
31 تیر 94 8:13
سلام خوبین؟! وب زیبایی دارید،ایشالا که همیشه موفق باشید. میشه ازتون خواهش کنم از وب منم دیدن کنید ممنونم و منتظرتونم
کامیار
6 مرداد 94 5:14
سلام وبتون عالیه اگر با تبادل لینک موافق بودین بی خبرم نذارین!