یه هفته سخت
عزیزم تو این مدتی که نبودم تا مطالب جدید بنویسم حالم خوب نبود
این هفته سخت اینجوری شروع شد
روز سه شنبه 26م از اداره که دراومدم دلدردای بدی داشتم.رفته بودم آرایشگاه که نتونستم بشینم.سریع زنگ زدم به بابایی اومد دنبالم و رفتیم خونه.یکم استراحت کردم و بهتر شدم.ولی از جام که بلند شدم باز دلدردام شروع شد.ولی چون دکترم صبحها هست مجبور شدیم تا صبح صبر کنیم.صبح نتونستم برم اداره و رفتیم دکتر.خانوم دکتره سونو انجام داد و گفت که سالمی و مشکلی نداری.ولی گفتش باید استراحت کنی و یه داروهایی نوشت تا مواظبت باشه که از دل مامان تکون نخوری
خلاصه خیلی ناراحت و نگران برگشتیم خونه
قراربود فرداش با داداشمینا بریم خوی خونه مامانمینا.جمعه هم عروسی دوستم بود.ولی دکترم ماشین رو ممنوع کرد برام.خلاصه رفتم خونه و کامل استراحت کردم.تو این چندروز مامان بزرگ فریده هم خیلی مراقبمون بود.همینجا ازش خیلی خیلی ممنونم.بابایی هم خیلی هوامونو داشت
تو این مدت خیلی سخت گذشت بهم.ولی فقط به این فکرمیکردم که این سختیا فدای یه تار موی قندعسلم.تا اینکه روز سه شنبه رفتیم دکتر و از سلامتیت خیالمون راحت شد.خدایا شکرت
اینا همه ی سختیا نبود.
مامانم سه شنبه اومد خونمون تا مراقبم باشه.ولی نموند و فرداش رفت.مامانم با مقدمه چینی گفت که داداشم جلوی خونشون پاش پیچ خورده افتاده دستش شکسته.خیلی خیلی ناراحت شدم.ولی همش تو دلم نگران بودم.حس میکردم اتفاق دیگه ای براش افتاده بمن نمیگن.ولی هرچی گفتم راستشو بگین مامانم گفت واقعیت همینه
یه چند روزی همینجوری بود ولی حس خواهرونه بهم میگفت قضیه چیز دیگه ایه.تا اینکه دوروز پیش واقعیت رو فهمیدم
داداشمینا اونروز که داشتن میرفتن خوی تو راه تصادف کرده بودن.ولی خدا خیلی رحم کرده که طوریشون نشده بود.خیلی ناراحت شدم وقتی واقعیتو فهمیدم.کلی گریه کردم
ولی به مصلحت خدا ایمان اوردم.یعنی مصلحت خدا بود که من اونروز با داداشمینا نرم.وگرنه معلوم نبودخدایی نکرده چه بلایی سرمون میومد
خدا جون بخاطر همه چی ممنونم ازت