دنیای شیرین عسل مامان و بابا

یه هفته سخت

عزیزم تو این مدتی که نبودم تا مطالب جدید بنویسم حالم خوب نبود این هفته سخت اینجوری شروع شد روز سه شنبه 26م از اداره که دراومدم دلدردای بدی داشتم.رفته بودم آرایشگاه که نتونستم بشینم.سریع زنگ زدم به بابایی اومد دنبالم و رفتیم خونه.یکم استراحت کردم و بهتر شدم.ولی از جام که بلند شدم باز دلدردام شروع شد.ولی چون دکترم صبحها هست مجبور شدیم تا صبح صبر کنیم.صبح نتونستم برم اداره و رفتیم دکتر.خانوم دکتره سونو انجام داد و گفت که سالمی و مشکلی نداری.ولی گفتش باید استراحت کنی و یه داروهایی نوشت تا مواظبت باشه که از دل مامان تکون نخوری خلاصه خیلی ناراحت و نگران برگشتیم خونه قراربود فرداش با داداشمینا بریم خوی خونه مامانمینا.جمعه هم عروسی دوستم بود...
9 ارديبهشت 1393

اولین روز

سلام خوشگل مامان میخوام برات از اولین روزی بگم که منو بابایی فهمیدیم خدا یه هدیه خیلی با ارزش تو دل مامانی گذاشته. روز ٢٧ بهمن بود.من از علائمی که داشتم احتمال میدادم که باردار باشم ولی هنوز باید چند روزی صبر میکردم تا برم ازمایش بدم.ولی اونروز دیگه نتونستم صبر کنم و رفتم ازمایش دادم.بعد دو ساعت زنگ زدم جواب رو گرفتم و گفتن مثبته اونقد خوشحال شدم که نزدیک بود گریه کنم.اما چون تو ماشین بودم خودمو نگهداشتم. اس دادم به بابایی و خبر دادم.اونم خیلی خوشحال بود و باورش نمیشد. ّبعدش زنگ زدم به مامان بزرگا و اومدنتو به اونام مژده دادیم خلاصه اونروز همه  خیلی خوشحال بودیم ...
24 فروردين 1393

یه حس خوب

روز چهارشنبه 7م اسفند بود داشتم از شبکه قرآن آیات قرآن رو گوش میدادم و زمزمه میکردم.دستمو هم گذاشته بودم رو شکمم یه لحظه تو یه نقطه ای از شکمم به اندازه گردو زیر انگشتم نبض احساس کردم.اولش فکر کردم نبض دستمه.ولی دستمو که جاهای دیگه بردم نبضی حس نکردم.فقط تو اون قسمت نبض بود.برا همین مطمئن شدم که اشتباه نکردم. و زودی به بابایی گفتم و هردومون خدا رو شکر کردیم قوربون خدا برم ...
24 فروردين 1393

یه روز عالی

  سلام عسل مامان میخوام برات از روزی بگم  که از سلامتیت باخبر شدم روز دوشنبه 12بهمن بود.رفتیم کیلینیک دی برا سونوگرافی.اصلا دل تو دلم نبود.از اداره که دراومدم تا خود کلینیک همش آیت الکرسی میخوندم.تو کلینیک هم تا نوبت من برسه صلوات میفرستادم.همش دعا میکردم که خدا نینیم سالم باشه.تا اینکه نوبتم شد.موقعی که آقای دکتر داشت تورو میدید و دنبال قلبه کوچولو موچولوت که من فداش بشم میگشت اونقد استرس داشتم که قلبم تند تند میزد.برا همین دکتر گفت یکم نفستو نگهدار . منم همش زیر لبم صلوات میفرستادم.تا اینکه کار دکتره تموم شد و گفت نینیت سالمه و قلبشم داره منظم تالاپ تولوپ میکنه و ٦هفته و ٤روزه هست انقد خوشحال شدم که دلم میخواست با صدای بل...
24 فروردين 1393

اولین عید سه نفره

سلام عزیز دلم امیدوارم که جات تو دل مامانی خوب خوب باشه.و حالتم خوب باشه عسل مامان امسال یعنی سال 1393 اولین عید سه نفریمون بود.خیلی خوشحالم که امسال تو پیشمون هستی و خدا رو هزاران هزار مرتبه شکر میکنم. عزیزم ایشا... سال بعد خودت بشینی سر سفره هفت سین.آمین امسال سال تحویل ساعت 20:20 شب بود.بعد تحویل سال رفتیم خونه بابابزرگ بابائی.همه اونجا جمع بودن و همه اومدن تورو بهمون تبریک میگفتن.روز بعدشم راهی خوی شدیم برا دیدن خونواده مامانی.مامانی امسال حسابی خوش گذروندو 8روزی پیش مامان و باباش موند.از سال بعد که عسلم بیاد دیگه وقت اضافی ندارم که تنها باشم یا حوصلم سربره.فدات بشم کی میای پیشمون.لحظه شماری میکنم برا اومدنت ...
24 فروردين 1393

یه حرکت بیادماندنی

سلام عسل مامان قربون قدوبالات برم عزیزم روز 11فروردین بود تو اداره نشسته بودم.یکم کارمون زیاد بود خسته بودم.منتظر بودم وقت تموم بشه برم خونه.همونطور که نشسته بودم یه تکونی تو شکمم حس کردم.انگار یه چیزی تو شکمم وول خورد.خیلی ذوق کردم.و برا اولین بار حرکتتو حس کردم.روز واقعا بیاد ماندنی بود برام.سریع اس دادم و به بابایی تکون خوردنتو خبر دادم میگن به این زودی نمیشه حرکت بچه رو حس کرد ولی من که میگم خودخودت بودی عزیز دلم.همش دوست داشتم دوباره تکون بخوری و حست کنم.اخه حس فوق العاده ای بود. خیلی عجله دارم تکونای بیشتر و لگداتو حس کنم.قربون اون پاهای کوچولوت برم که میخوای باهاشون لگد بزنی
24 فروردين 1393

اولین روزی که دیدمت

سلام عسل مامان قربونت برم عزیزم.امروز برا اولین بار دیدمت.هنوز اون لحظه جلو چشامه امروز وقت دکتر داشتم.اول صبحی با بابایی رفتیم ازمایشگاه آزمایش دادم بعدش رفتیم دکتر. من اصلا فکر نمیکردم خانوم دکتر خودشم بخواد سونوگرافی انجام بده.ولی خواست از احوالت باخبر شه. همینکه تورو دید گفت به به کوچولومونم که 12 هفتشه.بعدشم دنبالت قلبت گشت و اون قلب خوشگلتو دید.به خانوم دکتره گفتم الان کاملا مشخصه. گفت اره پشو ببینش.وای نمیدونی چه ذوقی داشتم وقتی دیدمت.از دیدنت سیر نمیشدم.پاهای کوچولوت کاملا مشخص بود فدای اون پاهای نازت برم امروز انرژیم چندبرابر شده.آخه پاره تنمو عزیز دلمو دیده بود دکتر برام یه سونو گرافی و یه ازمایش کاملتر نوشته تا از سلامتی...
24 فروردين 1393

فدات بشم

سلام عزیز دلم. یادته تو مطلب قبلی گفتم دکتر برام سونوگرافی و ازمایش نوشته بود تا از سلامتیت باخبر شیم روز 17فروردین با مامان بزرگ(مامان فریده)رفتیم سونو.اقا دکتره یه چند دقیقه ای خودش کلی نگات کرد.منم همش سرمو میچرخوندم سمت مانیتور تا بتونم ببینمت.اما نمیتونستم ببینمت اقا دکتره خیلی مهربون بود.بعد اینکه خودش سلامتیتو بررسی کرد مانیتور رو برگردوند سمت من و به مامان بزرگم گفت بیاین ببینینش وای کوچولوی مامان نمیدونی چه حسی داشتم.اقا دکتره همه جای بدنتو نشونمون داد.دستای نازت.پاهای کوچولوت.صورت گرد خوشگلت.حتی دماغتم معلوم بود فدات بشم مامانی انقد وول میخوردی انقد نکون میخوردی دلم میخواست از پشت مانیتور بغلت کنم اقا دکتره میخواست پاها...
24 فروردين 1393
1